چوشمع
در وفای عشق تو مشهورم
شب نشین کوچه و خیابانم
روز و شب خوابم نمی آید به چشم
همچنان در آتش مهر تو می سوزم چو شمع
در میان آب و آتش همچنان سرگرم توام
این دل زار و نزار اشک بارانم چو شمع
روز چو شب است
خورشید بختم فقط در غروب نشسته
دریای دلم ساحل ندارد
مهتاب دلم دیگر ستاره ای ندارد
تو اگر شانه به آن زلف پریشان نزنی
ز چه رو شیشه دل می شکنی؟
+ نوشته شده در سه شنبه سی ام فروردین ۱۳۹۰ ساعت 23:6 توسط پری
|
قدر دست هایم را بیشتر دانستم و قدر چشم هایم را و تازه فهمیدم چه شکوهی دارد... ایستادن بر روی دو پا آن لحظه که...به زمین خوردم!!!